تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
تبلیغات
خاطرات قدیم

آآآآقا من بچه بودم حدود یه5 سالم بود سرما خوذدم مامانمم اومد واسم بوخور اوکالیپتوس گذاشت یه روسری انداخت رو سرم منم تا چشم مامانمو دور دیدم روسی رو انداختم رو زمین یه پتو برداشتم دو لایه(دقت کنید دو لایه اش کردم ببینید چقدر سنگین شد!)انداختمش رو سرم به خیال اینکه رود تر خوب میشم ...
هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه با سررفتم وسط کاسه بوخوردااااغ..
خداروشکر چیزیم نشد مامانم زود رسید...
اصن یه وضیییی بچه که نبودم آتیش بودم...
بکوب لایکو به افتخار من و هرچی بچه شیطونه...


برچسب ها : ,
ليست صفحات
تعداد صفحات : 195
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 195 صفحه بعد